بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق جاودان ما پیوند عشق جاودان ما ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمودبابا محمود، تا این لحظه: 43 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترم باران ، رحمت زندگی

دختری از جنس بهار

روزهای با تو بودن چه خوب می گذرد زیبای من، ترنم صدای باران پاییزی از پشت پنجره اتاق به من یادآور می شود که پاییزی دیگر از راه رسیده و من اکنون یک مادرم ، مادری از جنس ابر ، تمام وجودم لبریز از عشق و زندگی ست . عشق و زندگی در کنار مهربان ترین همسر دنیا و در کنار تو ، دختری نرم و لطیف از جنس بهار. بارانم آمدن تو معجزه ای الهی بود . اکنون که در کنار ما هستی زندگی خوش بو تر از قبل رخ می نمایاند و هر روز که بزرگ تر شدن و مهربان تر شدن تو را می بینم بیشتر به اعجاز طبیعت پی میبرم. خداوندا سپاس از لطف بی دریغت که دامان ما را شایسته پرورش هدیه آسمانی ات دانستی.    ...
18 آبان 1393

آلبوم و خاطرات 17 ماهگی

وای وای باورم نمیشه دختر نازم اینقدر بزرگ شده باشه خدایا شکرت که باران رو دارم. این ماه جهش رشدی دخترم عالی بوده هم خوب قد کشیده ، هم خوب وزن گرفته و خیلی خوب و عالی هم حرف می زنه . می تونه 2 کلمه ای ها رو هم بگه مثل:   ای بابا   -  آب بازی  کاشف کوچولوی من اینقدر بلا و زیرک شده که من دارم کم کم ازش عقب می افتم، عاشق کارای خونه ست و وقتی من کار می کنم یا غذا درست می کنم با اون چشمای کنجکاوش با دقت وصف ناپذیری  نگاه می کنه و از بعضی کارا م هم تقلید می کنه عاشق رقصیدن و دست زدنه. این چند وقت بابا محمود واسه یک کاری رفته شهرستان و بعضی شب ها پیشمون نیست و هر موقع از تو خوشگل نازم می پرسم :باب...
10 آبان 1393

خاطرات وآلبوم 16 ماهگی

  باران جونم دیگه خیلی بزرگ و خانوم شدی ، من هر جا میرم تو رو با خودم میبرم و حسابی از وجودت لذت میبرم . گاهی وقتا مهمونی دعوت میشم میگم شاید باران رو نیارم ..... همه زنگ میزنن و اسمس میدن که باران جون رو بیاری حتما ها  دیگه مامانی رو جایی بدون دخملی راه نمیدن جالبه، ها!!!!!!!!   خونه دایی مجتبی و فریده جون ، مهمون مادر جون  ...... باران تو بغل خرس بزرگ  پیک نیک با مامان جون و بابا جون جای همه خالی خیلی خوش گذشت و اما اینجا رفته بودی توی کوله بابایی و خودت رو کوچولو کرده بودی من و بابا هم از خنده ریسه رفته بودیم از دست تو وروجک کوچولو ...
23 مهر 1393

عاشقانه ای کوچک

بارانم دختر کوچک و رویایی من ، قلب کوچکت نشان از مهر بی دریغ پروردگار عالمیان است که حجتش را بر ما تمام کرده و یگانه دردانه هستی بخش و عالم تاب خود را به ما بخشیده تا طعم خوش زندگی را با تو بیشتر احساس کنیم. کوچکم صدای آواز و بازی و خنده تو روح ما را تا بیکران دریای لطافت و عشق پیش میبرد . دوستت داریم و خدای عالمیان را شاکریم به خاطر وجود پاک و بی آلایشت. ...
2 مهر 1393

خاطرات و آلبوم 15 ماهگی

بارانم قند عسل من  این ماه خیلی کارهای خوبی انجام دادی.  اول اینکه تو خیلی خوب و مسلط راه افتادی و هیچ چیز و هیچ کس توی کشف محیط اطراف جلودارت نیست . چند وقت پیش رفتیم گاوداری پدر بزرگ و تو خیلی خوب با حیوون ها ارتباط برقرار کردی و به قول عمه، توی یه روزی که اونجا بودی به اندازه یه دانشگاه حیوون دیدی و صداهای حیوانات رو از نزدیک شنیدی. گاو، سک، توله سگ، گربه، مرغ، خروس، اسب، گوسفند و الاغ حیوون هایی بودند که تو توی گاوداری و بیرون دیدی و واسه دیدن هر کدومشون هم اینقدر ذوق میکردی که بیا و ببین بعدم که رفتیم باغ انگور و تو شیطون بلا کلی انگور خوردی و بعدم رفتی توی نهر آب و حاضر نبودی بیای بیرو...
21 شهريور 1393

ماهگرد پانزدهم

مبارکه مبارکه تولدت مبارکه  پانزدهمین ماهگرد دختر عسلی ما، قربونت برم امروز کیک تولدت رو با کمک خودت پختم واقعا ذوق کرده بودی . دستور کیکت رو از سایت نگین شف برداشتم و هی مواد لازم رو از تو سایت می خوندم و می رفتم توی آشپزخونه و تو هم دنبال من می دویدی و جیغ می زدی از خوشحالی  وقتی من داشتم تعداد قاشق های آرد و شکر رو پیمونه می کردم تو هم با صدای قشنگت می شمردی ..... بهد نوبت تخم مرغ و هم زن رسید ........... وای خدای من حیف که کسی پیشم نبود تا بتونه از قیافه دیدنی تو عکس بگیره .... خلاصه بالاخره موفق شدیم و گذاشتیمش توی تستر و تو همش به من اشاره می کردی و کیک رو نشون می دادی.  وقتی حاضر شد و از تستر...
18 شهريور 1393

چک آپ سلامتی

دیروز یعنی 12 شهریور 93 بردیمت دکتر واسه چک کردن قد و وزن و خلاصه سلامتیت: قد:  76 سانتی متر             وزن  :9 کیلو و200 گرم             دو سر: 46.7 که همش عالی بود و دکتر گفت مطابق با استاندارد های سازمان بهداشت جهانی است. من و بابایی خیلی خوشحال شدیم. تو دختر بلا هم هی از این ور اتاق می دویدی اون ور و کلی شیرین می کردی خودتو . زیر میز دکتر ، پشت مبل ، اتاق پرستاری و خلاصه همه جا رو بررسی کردی و خیالت راحت شد. دکتر گفت می تونی هر چی دوست داری بخوری و پیش مامان و بابا بخوابی ( توی اتاقشون- تا وقتی شیر می خوری) آخرشم قبل از اینکه از اتاق دکتر جو...
12 شهريور 1393