بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق جاودان ما پیوند عشق جاودان ما ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمودبابا محمود، تا این لحظه: 43 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترم باران ، رحمت زندگی

ماجراهای باران و پی پی کردن

وای خدا امان از وقت پی پی کردن ..... حاضرم همه دنیا رو بدم و این وضع تو رو نبینم مادر جان تقریبا از وقتی که غذا خور شدی یعنی پایان 6 ماهگی معمولا یبوست داری و موقع دفع مدفوع خیلی درد میکشی و هلاک میشی از شدت جیغ چندین بار بابت این موضوع به دکتر مراجعه کردیم  و هیچ جوابی بدست نیومده جز اینکه خودت ترس داری از مدفوع  کردن و جلوی دفعت رو میگیری ..... البته دکتر یه محدودیت هایی رو هم ایجاد کرده توی خورد و خوراکت مثل: شیر ، موز، شکلات، کاکایو، نوشابه های گاز دار ، مصرف برنج کمتر، مصرف نان سبوس دار، مصرف غلات بیشتر، فیبر بیشتر، و .... خلاصه حالا که دیگه تقریبا از پوشک گرفتمت اوضاع بدتر شده چون...
6 خرداد 1394

بیست و سه ماهگیت مبارک

دختر خوشگل و ناز من بیست و سه ماهگیت مبارک عزیز دلم الان چند وقته که داری تلاش میکنی جیشت رو بگی .....  و من از این بابت خیلی خوشحالم خودت از پوشک بدت تومد و وقتی می خوام پوشکت کنم جیغ می زنی که نه نه نه !!!! ما هم تصمیم گرفتیم که بدون پوشک باشی تا کم کم عادت کنی البته الان یه دو هفته ای هست که داری تمرین می کنی و حالا وقتشه که بدون پوشک بیرون بریم..... امروز برای اولین بار بدون پوشک رفتیم بیرون و تو عشق مامان خیلی خوشحال بودی از این پیروزی دلچسبت. بعضی روزها خسته می شم اینقدر که میری دستشویی . گاهی تا 100 بار میری دستشویی و من موندم که چکار کنم..... . . . بالاخره یادگرفتی که بدون پوشک بمونی و خب...
30 ارديبهشت 1394

خاطرات و آلبوم 22 ماهگی

اینم عکس های سفر عیدمون که با مامان جون و باباجون و دایی کیوان و خانواده خاله انسی رفتیم سفر . که تو خیلی خوب بودی و توی راه و توی ماشین همش خواب بودی و وقتی می رسیدیم خونه سرحال و قبراق بازی میکردی و به همه شادی و نشاط می دادی. من دارم جنگل رو کشف می کنم    اینم یه آتیش داغ داغ که روش کباب درست کردیم و من خیلی دوست داشتم اگه کسی حواسش به من نیست می خوام برم شیطونی!!! من دارم رقص عربی تمرین میکنم اینم من و مامان جونیم که خیلی دوستش دارم اینم بابا جونیم که عاشقشم این دریاچه رو ببینین چقدر قشنگ و بزرگه یه جا...
19 فروردين 1394

22 ماهگیت مبارک

سال نو مبارک امسال دومین سالیه که ما با میوه شیرین زندگیمان ، باران عشق و رحمت به استقبال بهار طبیعت میرویم ، بهاری که برای ما نویدگر تولد باران عزیزمان هم هست دختر ناز و قشنگم با تو زندگی ما معنایی دیگر گرفته ، در کنار سختی ها و مشکلات بچه داری اما تمام دنیا می ارزد به یک لبخندت . ...
1 فروردين 1394

خاطرات بیست و یکمین ماه

دختر نازم الان توی بیست و یک ماهگی هستی و مثل بلبل حرف میزنی و شیرین زبونی می کنی ، کلی شعر بلدی و گاه و بیگاه برای ما شعر می خونی ، خیابون و خونه و بازار هم مهم نیست وقتی تصمیم به شعر خوندن یا بقول خودت آواز خوندن میکنی با صدایی بلند و رسا شروع می کنی به خوندنو من و بابایی عاشق این کارت و صدای رسات هستیم . دیشب مهمون داشتیم خاله مهدیه و مامان جون و بابا جون مهمونمون بودند ، وقتی خاله جون وارد خونه شد تو بلند صداش کردی و به سمت اتاقت دویدی و روی زمین نشستی . دوست داشتی همه بیان اتاق تو و این برای من خیلی جالب بود دختر کوچولوی ناز من داره بزرگ و خانوم میشه . همه اومدیم اتاقت و نشستیم پیش تو و تو دختر قشنگ هم با دادن عرو...
6 اسفند 1393

واکسن 18 ماهگی

روز 1 دی ماه 93 و من و بابا محمود تو جیگر طلا ناز رو بردیم واکسن زدیم. واکسن 18 ماهگی شامل MMR، سه گاه و فلج اطفاله. که MMr رو به بازو و سه گانه رو به روی رون پا و فلج اطفال رو توی دهان می ریزن . از قبل شنیده بودیم که واکسن سه گانه عوارض بدی داره . خلاصه ساعت 9 صبح واکسن زدیم و تو یکم گریه کردی و وقتی ساکت شدی گفتی بریم پارک اسب سوار شیم..... اون روز بابایی سرکار نرفت و هر دو گوش بزنگ نشستیم که حالت بد نشه و اون چیزهایی که شنیده بودیم اتفاق نیفته...... تا ظهر حالت خیلی خوب بود و مثل همیشه شیطون و بازیگوش، الهام جون زنگ زد و حالت رو پرسید و تعجب کرد که اینقدر سرحالی و قبراق. موقع ناهار که شد داشتیم ناهار می خو...
4 دی 1393

آلبوم و خاطرات 18 ماهگی

یکی ارز تفریحاتت اینه که بر ی پشت شیشه بیستی و خیابون رو نگاه کنی  اینجا هم مشغول خوردن لواشکی !!!!! ترشه!!! این هم یه باران شیطون و ملوس باران در ورزشگاه بدون شرح!!!!! دختری و کمک به آغای پدر در نصب پرده     ...
19 آذر 1393