واکسن 18 ماهگی
روز 1 دی ماه 93 و من و بابا محمود تو جیگر طلا ناز رو بردیم واکسن زدیم.
واکسن 18 ماهگی شامل MMR، سه گاه و فلج اطفاله. که MMr رو به بازو و سه گانه رو به روی رون پا و فلج اطفال رو توی دهان می ریزن .
از قبل شنیده بودیم که واکسن سه گانه عوارض بدی داره .
خلاصه ساعت 9 صبح واکسن زدیم و تو یکم گریه کردی و وقتی ساکت شدی گفتی بریم پارک اسب سوار شیم.....
اون روز بابایی سرکار نرفت و هر دو گوش بزنگ نشستیم که حالت بد نشه و اون چیزهایی که شنیده بودیم اتفاق نیفته......
تا ظهر حالت خیلی خوب بود و مثل همیشه شیطون و بازیگوش، الهام جون زنگ زد و حالت رو پرسید و تعجب کرد که اینقدر سرحالی و قبراق.
موقع ناهار که شد داشتیم ناهار می خوردیم و تو هم همزمان بازی می کردی و می خوردی که یکدفعه اسباب بازیت افتاد زمین و اومدی که برش داری اما دیگه نتونستی صاف بشی و شروع کردی به گریه و زاری و داد و بیداد....
خدایا من و بابایی مونده بودیم چه کار کنیم ، یک کم استامینوفن دادم بهت و بردم خوابوندمت.
از خواب که بیدار شدی کلا دیگه پای چپت کار نمیکرد ، نه از راه رفتن خبری بود و نه حتی ایستادن، شیطونی ها هم تموم شده بود انگار . مظلوم و آروم یک گوشه نشسته بودی و هیچ حرکتی نمی کردی.
یک پتو و بالشت گذاشتیم جلو تلوزیون و نشستی اونجا، دل آدم آب میشد بسکه مظلوم و آروم شده بودی و هر از چند گاهی هم یک کمی ناله و گریه داشتی
خلاصه یکم بهت میوه دادم و برات سیب زمینی سرخ کردم که الحمد الله خوب خوردی......
تقریبا ساعت شده بود 9 شب ، بابایی نشست پای اینترنت که کمی راجع به احوال نی نی ها بعد از واکسن 18 ماهگی تحقیق کنه ...
بعد کلی مطلب برامون خواند راجع به اینکه حداقل 3 روز پا حرکت نمیکنه و اینکه شب اول اصلا خوب نمی خوابن و هر چی می خورن بالا میارن و ....خلاصه داشتیم می گفتیم که چه خوب که تو اینقدر حالت بد نیست که یک دفعه انگار شروع شد ...
شروع کردی به اوق زدن و تا ما بلند شیم بالا آوردی.
دیگه خداییش نگرانت بودیم ، خودت هم خیلی ترسیده بودی و همش گریه می کردی
چند بار سعی کردم بهت استامینوفن بدم اما تا میریختم توی دهنت بالا میاوردی.
دیگه با هر حالی بود خوابوندیمت و بابایی رفت بیرون خوابیدو من پیش تو توی اتاق که جای تو باز باشه و پات درد نگیره....
نصف شب تبت رفته بود بالا و باز تا استامینوفن دادم بالا آوردی و دیگه با دستمال و پاشویه یک کمی از تبت رو پایین آوردم تا خوابت برد بالاخره.
صبح انگار یکم بهتر شده بودی دیگه از تهوع خبری نبود .
اما تا ظهر یک گوشه نشسته بودی و حرکت نمی کردی ، دو طرفت بالشت گذاشته بودم و کلی اسباب بازی ، وقتی میفتادی به پلو نمی تونستی بلند شی و صاف بشینی ، اما مثل همیشه در مقابل درد صبور بودی و پر طاقت .
نزدیک ظهر بود دیدم من توی آشپزخونه بودم که دیدم یه صدای ضعیفی میاد اومدم آروم نگاه کردم دیدم داری تلاش می کنی که بلند شی ، و بالاخره دختر نازم با یک تلاش زیبا بلند شد و دوباره روی پاهای قشنگش ایستاد...
خداوندا شکرت به خاطر سالم بودنش این دو روز همش به یاد پدرها و مادرهایی بودیم که فرزندی معلول و ناتوان دارند و چقدر سخته پرستاری و مراقبت از جگر گوشه ات که ناتوان است...
خدایا سجده شکر به جای می آورم به خاطر سلامت هدیه آسمانیت.
گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به بابایی که خوشحال باش باران جونمون دوباره داره راه میره و بابا هم کلی ذوق کرد و قربون صدقه ات رفت.
هنوز پات درد میکرد اما نمی خواستی کوتاه بیای دوباره شده بودی همون باران شیطون بلای خودم.
دوستت دارم دختر کوچولوی نازم