بارانباران، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
پیوند عشق جاودان ما پیوند عشق جاودان ما ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
بابا محمودبابا محمود، تا این لحظه: 43 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره
مامان سحرمامان سحر، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 2 روز سن داره

دخترم باران ، رحمت زندگی

واکسن 18 ماهگی

1393/10/4 13:25
594 بازدید
اشتراک گذاری

روز 1 دی ماه 93 و من و بابا محمود تو جیگر طلا ناز رو بردیم واکسن زدیم.

واکسن 18 ماهگی شامل MMR، سه گاه و فلج اطفاله. که MMr رو به بازو و سه گانه رو به روی رون پا و فلج اطفال رو توی دهان می ریزن .

از قبل شنیده بودیم که واکسن سه گانه عوارض بدی داره .

خلاصه ساعت 9 صبح واکسن زدیم و تو یکم گریه کردی و وقتی ساکت شدی گفتی بریم پارک اسب سوار شیم.....خندونک

اون روز بابایی سرکار نرفت و هر دو گوش بزنگ نشستیم که حالت بد نشه و اون چیزهایی که شنیده بودیم اتفاق نیفته......خطا

تا ظهر حالت خیلی خوب بود و مثل همیشه شیطون و بازیگوش، الهام جون زنگ زد و حالت رو پرسید و تعجب کرد که اینقدر سرحالی و قبراق.

موقع ناهار که شد داشتیم ناهار می خوردیم  و تو هم همزمان بازی می کردی و می خوردی که یکدفعه اسباب بازیت افتاد زمین و اومدی که برش داری اما دیگه نتونستی صاف بشی و شروع کردی به گریه و زاری و داد و بیداد....

خدایا من و بابایی مونده بودیم چه کار کنیم ، یک کم استامینوفن دادم بهت و بردم خوابوندمت.

از خواب که بیدار شدی کلا دیگه پای چپت کار نمیکرد ، نه از راه رفتن خبری بود و نه حتی ایستادن، شیطونی ها هم تموم شده بود انگار . مظلوم و آروم یک گوشه نشسته بودی و هیچ حرکتی نمی کردی.

یک پتو و بالشت گذاشتیم جلو تلوزیون و نشستی اونجا، دل آدم آب میشد بسکه مظلوم و آروم شده بودی و هر از چند گاهی هم یک کمی ناله و گریه داشتی 

خلاصه یکم بهت میوه دادم و برات سیب زمینی سرخ کردم که الحمد الله خوب خوردی......

تقریبا ساعت شده بود 9 شب ، بابایی نشست پای اینترنت که کمی راجع به احوال نی نی ها بعد از واکسن 18 ماهگی تحقیق کنه ...

بعد کلی مطلب برامون خواند راجع به اینکه حداقل 3 روز پا حرکت نمیکنه و اینکه شب اول اصلا خوب نمی خوابن و هر چی می خورن بالا میارن و ....خلاصه داشتیم می گفتیم که چه خوب که تو اینقدر حالت بد نیست که یک دفعه انگار شروع شد ...

شروع کردی به اوق زدن و تا ما بلند شیم بالا آوردی.

دیگه خداییش نگرانت بودیم ، خودت هم خیلی ترسیده بودی و همش گریه می کردی غمگین

چند بار سعی کردم بهت استامینوفن بدم اما تا میریختم توی دهنت بالا میاوردی.سبز

دیگه با هر حالی بود خوابوندیمت و بابایی رفت بیرون خوابیدو من پیش تو توی اتاق که جای تو باز باشه و پات درد نگیره....

نصف شب تبت رفته بود بالا و باز تا استامینوفن دادم بالا آوردی و دیگه با دستمال و پاشویه یک کمی از تبت رو پایین آوردم تا خوابت برد  بالاخره.

صبح انگار یکم بهتر شده بودی دیگه از تهوع خبری نبود .

اما تا ظهر یک گوشه نشسته بودی و حرکت نمی کردی ، دو طرفت بالشت گذاشته بودم و کلی اسباب بازی ، وقتی میفتادی به پلو نمی تونستی بلند شی و صاف بشینی ، اما مثل همیشه در مقابل درد صبور بودی و پر طاقت .

نزدیک ظهر بود دیدم  من توی آشپزخونه بودم که دیدم یه صدای ضعیفی میاد اومدم آروم نگاه کردم دیدم داری تلاش می کنی که بلند شی ، و بالاخره دختر نازم با یک تلاش زیبا بلند شد و دوباره روی پاهای قشنگش ایستاد...

خداوندا شکرت به خاطر سالم بودنش این دو روز همش به یاد پدرها و مادرهایی بودیم که فرزندی معلول و ناتوان دارند و چقدر سخته پرستاری و مراقبت از جگر گوشه ات که ناتوان است...

خدایا سجده شکر به جای می آورم به خاطر سلامت هدیه آسمانیت.

گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به بابایی که خوشحال باش باران جونمون دوباره داره راه میره و بابا هم کلی ذوق کرد و قربون صدقه ات رفت.

هنوز پات درد میکرد اما نمی خواستی کوتاه بیای دوباره شده بودی همون باران شیطون بلای خودم.

دوستت دارم دختر کوچولوی نازم

 

 

پسندها (2)

نظرات (1)

میم مثل مادر
5 اسفند 93 12:59
سلام چقدر درد داشته طفلک.ولی خوب بدنش مقاوم شده.چقدر نگران شدم البته تا 18 ماهگی بارانم خیلی مونده. مامان جون مهربون ممنون از ابراز همدردیت ، همون طور که گفتی این واکسن ها واسه سلامتیشون مفیده و بدنشون رو مقاوم می کنه حالا نگران نباش عزیزم انشاله باران جون شما هم با خوبی از پسش بر بیاد